محل تبلیغات شما

هنوزم بعضی وقتها به یادت اشک میریزم



من نمی توانم آدم شادی باشم، یعنی آدم شادی هستم اما شادی برای من معنی دیگری پیدا کرده ، همه از آدم می خواهند شاد باشد، لبخند بزند، لباس های رنگی بپوشد، به مسایل ساده نگاه کند، از این می گویند که آدم های نا شاد مشکلات عجیبی دارند، آدم های افسرده، بیمار یا آن ها را با تیغی در دست و احتمال خودکشی تصور می کنند، با موهای کوتاه کوتاه و قیافه هایی که هر لحظه احتمال گریه دارند، نه اینطور نیست ،آدم می تواند نخندد، می تواند گریه نکند اما در قسمتی از ذهنش غمگین
عادت کرده ام؛ به این که دردناک بودن چیزها حتی در انتها ترین قسمت هایشان به همین زمان وابسته است و از آن ها فقط آشنایی دوری می ماند که گاه توی چشم های آدم می نشیند. عجیب است که بعد از این باور؛ دلت می خواهد بیشتر مزه مزه کنی اتفاقات را، روزها را و حتی چیزهای بی سرانجامی که شاید دردناک باشند دلت می خواهد بیشتر لِفتش بدهی درست همان وقت که آب از سرت گذشته . برای من دقیقا همین طور است، رابطه ها و آدم ها و درد ها
بیستممین روز از دومین ماه پاییز هم گذشت، یعنی دارد به آرامی می گذرد، لا به لای همین جملات و بین همین نفس ها و فکر به این که امروز روحم شبیه پرنده ای حبس شده به دنبال کسی خودش را به دیوار می کوبید اما کسی نبود که تن زخمی ش را توی دست هایش بگیرد و ببیند که قلبش از ترس تند می زند درگیر حس های متضاد شده ام، دوست داشتن برایم بیشتر شبیه سوال بی جوابی است که مدام دنبال من کشیده می شود، و عشق برایم بیشتر شبیه اتفاق نا ممکنی است که دیگر هیچ وقت نخواهد افتاد؛ حس

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها